کمتر کسي است از ما که داستان چوپان دروغگو را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درسهاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود.
حکايت چوپان جواني که بانگ برميداشت: آي گرگ! گرگ آمد و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کسي مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان ميدويد و چون به محل ميرسيدند اثري از گرگ نميديدند. پس برميگشتند و ساعتي بعد باز به فرياد کمک! گرگ آمد دوباره دوان دوان ميآمدند و باز ردي از گرگ نمييافتند، تا روزي که واقعا گرگها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: کمک کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الی آخر. . .
احمد شاملو که يادش زنده است و زنده ماند، در ارتباط با مقولهاي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح ميکرد.
ميگفت: تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ ميگفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نميگفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که:
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطلب ,
داستانهاي طنز ,
داستانهاي مختلف ,
داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز ,
,
:: برچسبها:
احمد شاملو ,
داستان ,
چوپان دروغگو ,
روایت ار شاملو ,
قصه ,
:: بازدید از این مطلب : 2377
|
امتیاز مطلب : 301
|
تعداد امتیازدهندگان : 84
|
مجموع امتیاز : 84